به گزارش خبرنگار یزدفردا به نقل از خبرگزاری مهر، کوچه سماوات. بن بست ارض. خانه دانشور و آل احمد هم مثل خود آنهاست. آسمانی و در زمین مانده. خشت به خشت آجر به آجر؛ همان است که باید باشد. شاید صاحبخانه در این سال‌ها عمد داشته که داخل خانه‌اش هم بوی قدیم را بدهد که اگر خشت به خشت خانه را جلال با دست خودش چید و بالا برد بعد از او هم خانه همان خانه است که باید باشد؛ خانه سیمین و جلال.

در قهوه‌ای رنگ خانه را می‌گفتند از همان روزی که ساخته شده دست نزده‌اند. دری چوبی با دو قاب شیشه بالای آن. وارد که می‌شوی، کفش‌هایت را که در می‌آوری، بر سر در خانه یک قاب کوچک چوبی است؛ خاک گرفته و قدیمی. به خط درشت نوشته شده: «بسم الله االرحمن الرحیم»

اینجا خانه جلال و سیمین است؛ همان جا که یکی می‌گفت سیداحمد خمینی شبی از شب‌ها در آن را می‌کوبد و به صاحبش می‌گوید: «آقا» سلام رساندند و گفتند، نسخه‌ای از «غرب زدگی‌»تان را بدهید که در قم به شکلی منتشرش کنیم.

شلوغ نیست. چند نفر از بستگان و یک مقام دولتی و من ِ خبرنگار. و دلم که چگونه پا به خلوت خانه بگذارم. خانه جلال و سیمین قدیمی‌تر از آن است که فکرش را بشود کرد. بستگان می‌گویند اصرار سیمین بوده که خانه همان باشد که جلال چید. تنها این اواخر که دیگر نمی‌توانست راه برود، تخت استراحتش را از بالاخانه به پایین آوردند.

بالاخانه که می‌گویم، اتاقی است قدیمی با یک تخت و دستگاه پخش موسیقی جلال و سیمین؛ همان دستگان پخش گرام قدیمی.

بالاخانه که می‌گویم، پنجره‌ای است که جلال از آن حیاط را می‌دید و می‌نوشت. بالا که می‌گویم همان اتاقی است که سیمین میز تحریرش در سه کنج ورودی آن است با کیف کار قدیمی و عکس پدرش روی آن.

صدایی از پایین می‌آید، گوش تیز می‌کنم. صاحب صدا می‌گوید: سیمین «غروب جلال» را نوشت، اما معلوم نیست غروب سیمین را چه کسی می‌نویسد!

صندلی خالی

علی خلاقی، خود را همسر خواهرزاده دانشور معرفی می‌کند. از او درباره آخرین روزهای دانشور که می‌پرسم، می‌گوید: سیمین یک شخصیت فرهنگی است. قبل از همه باید این را بگویم. یعنی نباید او را به کسی سنجاق کرد. از سیاست به دور بود، اما سیاست داشت.

او به صندلی خالی سیمین اشاره می‌کند و می‌گوید: این صندلی آخرین جایی است که سیمین روی آن نشسته بود. یادم هست دکتر مسعود جعفری به دیدن ایشان آمده بود. با همان متانت و لبخند همیشگی با ایشان مشاعره می‌کرد.

از او می‌پرسم چه شعری می‌خواند؟ می‌گوید: حافظ را طور ویژه‌ای دوست داشت، اما شعر سپید و نیمایی هم برای او جای خودش را داشت.

از چشم خواهر

عینک دودی به چشمش زده است. یک عصای ساده چوبی هم به دست دارد. گاهی از میهمانان پذیرایی می‌کند. گاهی سرش را روی دستش می‌گذارد و گریه می‌کند.

ویکتوریا دانشور می‌گوید: تا همین چند روز قبل مستخدم به من می‌گفت: تا در خانه را می‌زدند سیمین به من می‌گفت: ویکی آمده است، اما حالا که من هستم دیگر او نیست.

می‌گوید: از پنج سال قبل که او را از بیمارستان به خانه آوردیم، دیگر توان نوشتن نداشت. توان کتاب به دست گرفتن هم. اما از ما می‌خواست که برایش کتاب بخوانیم. بخشی از آنها کتاب‌هایی بود که دوستان و شاگردانش برای او می‌فرستادند و بخشی دیگر هم کتاب‌های جلال.

از جلال که سراغ می‌گیرم، می‌گوید که علاقه سیمین به جلال تا حدی بود که تا لحظه مرگ حلقه ازدواج خودش و حلقه ازدواج جلال را از انگشتانش در نیاورده بود. همین الان هم به دستش است.

ادامه می‌دهد: از جلال زیاد یاد می‌کرد؛ از مبارزات جلال با حکومت زمان خودش. از او زیاد می‌خواند و نوشته‌هایش را بسیار دوست داشت و اغلب از ما می‌خواست برایش بخوانیم.

می‌پرسم: کدامشان را؟

می‌گوید: مدیر مدرسه، نون والقلم و خسی در میقات؛ به ویژه این آخری را خیلی یاد می‌کرد. حتی این اواخر هم که جنجال کتاب «سنگی بر گوری» درست شد، می‌گفت به نظرم این یکی از بهترین کتاب‌های جلال است.

می‌گفت: من شاهکارم را «غروب جلال» می‌دانم نه چیز دیگری.

اتاق

ده و یا یازده پله از کنار آشپزخانه به هم می‌پیچند تا به اتاق مشترک جلال و سیمین برسم. دو گلیم و یک فرش کهنه. یک کتابخانه پر از کتاب و یک میز تحریر و دو تخت بیش از همه نظرت را جلب می‌کند. به سراغ کتابخانه می‌روم. همه هستند. صدایی مرا به خود می‌آورد. نامش پرویز فرجام است و همسر خواهر سیمین.

می‌گوید: این اتاق کار سیمین و جلال بود، اما سیمین روی همین میز کنار در می‌نشست و می‌نوشت و اشاره می‌کند به میزی که در سه کنج اتاق ایستاد. سپید و ساکت.

کیف سیمین کنار عکس پدرش است و یک کتابخانه کوچک بالای آن.

می‌گفت: از زمانی که سیمین دیگر ننوشت، به این اتاق هم نیامد... و تو فکر می‌کنی انگار آنکه نمی‌نویسد به خود اجازه نمی‌دهد به خلوت این اتاق پا بگذارد.

با راهنمایی فرجام به اتاق آل احمد می‌روم؛ به کتابخانه او. به انبوه آثاری که با دستان سیمین و جلال خوانده شده و انبوه آثاری که با دستان آنها برای ترجمه انتخاب شده است و عکس سیمین که در خلوت جلال در بلند‌ترین جای اتاق کنار پنجره به تو لبخند می‌زند.

اتاق خالی نیست. میهمان دارد. بخاری قدیمی و چند پتو و هزار خنزر و پنزر دیگر و فکر می‌کنی کسی نبوده که در این سال‌ها به جای حرف زدن از فلان رمان و فلان کتاب، دستی به سر و روی این کتاب‌ها بکشد.... نگاهشان می‌کنم.... حسرت خواندن خیلی‌هاشان بر دلم.... دستی به شانه من می‌خورد؛ باید برویم.

موسیقی

تنها مستخدم خانه انگار هنوز چیزی را باور ندارد. در کنج آشپزخانه غذایش را می‌پزد؛ مثل هر روز. طبق برنامه. از سیمین می‌پرسم. می‌گوید: نمی‌دانم چه بگویم. از دیروز انگار فراموشی گرفتم. همسرش به کمکش می‌آید و می‌گوید: یکی از علائق خانم، موسیقی بود. به ویژه موسیقی سنتی ایران.

می‌پرسم صدای چه کسی؟ لابد شجریان.

می‌گوید: اوایل بله اما انگار بعد از ماجرای ازدواج دوم شجریان با او قطع ارتباط کرد. این اواخر تنها صدای ایرج بسطامی را گوش می‌داد و خیلی هم دوستش داشت و جدای از آن صدای بنان را؛ البته ترانه‌های قدیمی شیرازی هم که جای خودشان را داشتند.

خانه

زمین خانه را فردی به نام حاج قربانعلی شفیعی وقف می‌کند. گویا بر اساس قوانین آن سال‌ها وزارت فرهنگ قطعه زمین را به صورت طویل‌المدت به جلال می‌دهد و حاصلش می‌شود این خانه.

سیمین هم سال 83 نامه‌ای به میراث فرهنگی می‌نویسد و خانه را به آنها اهدا می‌کند تا ثبت شود و بماند همان طور که در این سال‌ها مانده بود.

از ورثه می‌پرسم. کسی می‌گوید: نمی‌دانیم به ورثه می‌رسد یا نه. گویا چنین چیزی است و صدای دیگر از آن سو می‌گوید: نخیر!

کوچه سماوات

خانه ساکت شده. هیچ کس نیست. تخت سیمین کنار اتاق است. عکس او روی تخت لبخند می‌زند. کنارترش عکس جلال است؛ ساکت و آرام. سرش را به سمت چپ شانه‌اش خم کرده. با موهای سپید و ریش پرپشت. انگار به سیمین نگاه می‌کند و به او می‌خندد.

کوچه سماوات دیگر به بن بست ارض ختم نمی‌شود. اینجا دیگر تنها کوچه سماوات است.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا